Saturday, February 9, 2013

جنسیت و نهاد ازدواج


جنسیت و نهاد ازدواج
شهریار وقفی‌پور


1.
مشهورترین پرونده‌ی جناییِ حل‌ناشده‌ در ایالات متحده پرونده‌ی قتل الیزابت شورت مشهور به «کوکب سیاه» است که حداقل برای فیلم‌دوستان موضوعی آشنا است، آن هم به میانجی اقتباس سینماییِ برایان دی‌پالما از رمان کوکب سیاه جیمز الروی. آنچه این جنایت را برای اذهان امریکایی به وسواسی فکری بدل ساخت، ترکیبی از خشونت، معما، جنسیت و سینما بود. الیزابت شورت دختری بود که به امید راه یافتن به پرده‌ی نقره‌ای سینما راهی لس‌انجلس شده بود، سرانجام به آرزوی خویش رسید، لیکن به مدد بدنِ دو تکه‌ی خویش. قاتل ناشناس بدن او را از کمر نصف کرده بود؛ خالکوبی روی بازویش را جدا کرده بود؛ بدنش را شسته و تا آن‌جا که می‌شد، آن را از خون تهی کرده و در نهایت واژن مقتول را با چمن پر کرده بود. این مونتاژ وقیح یا «اندام بدون بدن» در تکه‌زمینی متروک در محله‌ای مسکونی رها شده بود و به قول یک مورخ هنر، صحنه‌ای از یک نقاشی سوررآلیستی امریکایی را شکل می‌داد. یکی از رکوردهای این پرونده، شمار اعترافات کاذب آن بود: حدود صدوسی نفر به این قتل اعتراف کردند که هیچ‌یک از آن‌ها موثق شمرده نشد. در این‌جا به این حکم روان‌کاوی باید اشاره کرد که ما برای امیال‌مان گناه‌کاریم نه برای اعمال‌مان؛ به عبارت دیگر، تمام آن کسانی که چنین جنایتی را در خیال‌پردازی‌هایشان می‌پروردند، قاتل «کوکب سیاه» بودند. همان‌طور که از رمان الروی و اقتباس سینمایی‌اش هم برمی‌آید، این پرونده پرده‌ای قابل برای فرافکنیِ تیره‌ترین فانتزی‌های زندگی شهری را شکل می‌دهد: مواد مخدر، محرم‌آمیزی (incestuous)، تابوشکنی در روابط جنسی (تمامی آن چیزهایی که مثلاً در توئین پیکز: آتش با من گام بردار! اثر دیوید لینچ هم دیده می‌شود). بهره‌برداری تخیل از این اسطوره‌ی شهری به همین‌جا ختم نمی‌شود، بلکه شماری از آثار زندگی‌نامه‌ایِ جنایی را نیز در بر می‌گیرد: نوشته‌های علی‌الظاهر مستند یا گمانه‌پردازانه‌ای که سودای حل معما را دارند. در مهم‌ترین این کتاب‌ها به گره‌گشایی‌های قانع‌کننده‌ای برمی‌خوریم که قاتل محتمل‌ را با نام‌هایی آشنا معرفی می‌کنند: اورسن ولز، من ری، وودی گاتری. از این میان، حداقل نامِ اول، قتل «کوکب سیاه» را بارها اجرا کرده است: ولز در نمایشی قصد داشت زنی را که همسرش بود، یعنی ریتا هیورث، را از وسط دو نیم کند که در عمل اَبَرستاره‌ای دیگر جانشینِ ریتا شد.
مجموعه‌ای دیگر از همین کتاب‌ها، قاتل دیگری را معرفی می‌کنند: پدر. دو کتاب مشهوری که در سطح ملی پرفروش شدند، بابا قاتل کوکب سیاه بود و انتقام‌جوی کوکب سیاه: نبوغی برای قتل، مبتنی بر اثباتِ نقش پدر نویسنده در مقام قاتل بودند. پدر جنیس نولتن، نویسنده‌ی کتاب اول، یک پدر-کیف وقیح است که هیچ انقیادی ندارد و همان پدر اولیه‌ای است که به قانون احلیل نه می‌گوید: به راحتی آدم می‌کشد؛ روابط جنسی متعدد دارد و به دختران خود، از سن سه چهار سالگی‌شان، تجاوز می‌کند؛ ابایی ندارد برای تنبیه‌شان در حیاط گور بکند؛ الکل و مواد مخدر مصرف می‌کند و در تجارت‌شان درگیر می‌شود و .... پدر جرج هولتن، افسر بازنشسته‌ی پلیس لس‌انجلس و نویسنده‌ی کتاب دوم، پزشکی نابغه اما هرزه است، بهره‌ی هوشی بسیار بالایی دارد و با مجامع روشنفکری و هنری سطح بالا در ارتباط است (بنا به ادعای هولتن، در این قتل، من ری با پدر او همکاری کرده است). شاید اشاره به این موضوع خالی از لطف نباشد که یکی از مظنونینی که از نظر پلیس بیش‌ترین احتمال دست داشتن در جنایت را داشت، پدر خود الیزابت شورت بوده است.
آنچه در این تولیداتِ مرتبط با یک اسطوره جلب توجه می‌کند، علاوه بر لزوم ابداع پدری رها از هر ناتوانی یا سرسپردگی (اورسن ولز یا جان نولتن)، پررنگ بودن نهاد خانواده در تمامیِ حکایات یا فانتزی‌های قتل است: قاتل همواره مردی متأهل است که عمدتاً زندگی خانوادگیِ نسبتاً پایداری دارد (مثلاً حتا در مورد پدر-کیف وقیحی چون نولتن). به عبارتی قتل کوکب سیاه، به نوعی، به منزله‌ی فانتزی نهاد ازدواج نمایش می‌یابد، فانتزی‌یی که استمرار و ثبات نهاد مذکور را تضمین می‌کند. این که الیزابت شورت با دریای رانه‌ها و کیف مرتبط است (مثلاً در روایت الروی، رابطه‌ی جنسی چنان بعد فانتاستیکی می‌گیرد که شامل هم‌خوابگی بالفعل با خود، و نه خودارضایی، می‌شود: میا کرشنر (با بازی هیلاری سوانک) با الیزابت شورت که کپی خودش است، می‌خوابد و از قضا قتل شورت نیز عملی است که همین جانشین‌سازی را متحمل شده است)، نشان می‌دهد نهاد ازدواج سدی دفاعی است در برابر انرژی ویرانگر زن. این حکم شکل دیگری است از این بصیرت لاکانی که «زن وجود ندارد؛ تنها مادر می‌تواند وجود داشته باشد» و این که «زن آن سوژه‌ای است که گران‌بهاترین دارایی مرد را از او می‌ستاند». تصویر الیزابت شورت، با لباس‌های سیاهش، تصویر آشنای زن فتنه‌جوی (femme fatale) فیلم‌های نوآر است که هر مردی را که نزدیکش شود، اخته می‌کند.

2.
می‌توان گفت نهاد ازدواج برای روان‌کاوی آن چنان مهم نیست که مثلاً شاید برای جامعه‌شناسی؛ چرا که این امر واجد اتفاقی تعیین‌کننده در زندگی افراد درگیرش نخواهد داشت، مگر احتمالاً برای برخی روان‌پریشان عادی (ordinary) که روان‌پریشی‌شان عملیاتی (triggered) نشده است و ممکن است آن‌ها را با نام-پدر مواجه سازد؛ که این هم اتفاقی است که در هر جای دیگری ممکن است رخ بدهد چنان که برای قاضی شربر متأهل نیز نه در نهاد خانواده که در شغلش ترومای مواجهه با نام-پدر شکل گرفت. از طرفِ دیگر، ازدواج به مانند عشق یا سیاست هم نیست که موجب دگرگونی گفتاری یا دیسکورسیوِ سوژه شود و اصولاً هم مدعی چنین کارکردی هم نیست و نمی‌تواند باشد. با این حال، نباید دچار اشتباه شد و ازدواج را برای روان‌کاوی بی‌موضوع دانست؛ آن هم بر مبنای این سوءتفاهم که روان‌کاوی دنبال ریشه‌ها است و برایش سرچشمه‌ی شکل‌گیریِ استراتژی سوژه‌ای (روان‌نژندی؛ انحراف؛ روان‌پریشی) یا رسیدن به واقعه‌ی ترومای اساسی، که در کودکی رخ داده، مهم است و بس. تصویر سینماییِ روان‌کاوی که تنها سرگرمِ تفسیر خواب‌های بیمار یا آنالیزانش است و از این طریق، حادثه‌ای بنیادین و فراموش‌شده را از تاریخچه‌ی شخصی آنالیزان بیرون می‌کشد، اگر چه عاری از حقیقت نیست، تصویری تحریف‌شده و فانتاستیک است. اگر بخواهیم روان‌کاوی را با ژانری ادبی شبیه بدانیم، آن ژانر نه رومانس تاریخی خواهد بود و نه ادبیات پلیسی، بلکه ادبیات علمی-تخیلی خواهد بود؛ اگر چه درست‌تر آن خواهد بود که روان‌کاوی را با شعر همتا قرار دهیم، همان کاری که لاکان در تعالیم پایانی‌اش بر آن تأکید داشت و سمینار بیست‌وسوم، جویس و سنتوم، آشکارترین بیان آن را عرضه می‌کند.
با همه‌ی این تفاصیل، روان‌کاوی از پرداختن به تقریباً هیچ‌چیز پرهیز نمی‌کند و به خود نهاد ازدواج نیز می‌پردازد، چنان که به خواب‌های بی‌سروته، فیلم‌های وحشت، رومانس‌های آبکیِ پاورقی‌ها و هر چیز دیگری که به فرهنگ (و بالتبع، طبیعت) تعلق دارد؛ چرا که روان‌کاو در سطح ساختارها عمل می‌کند و از همین رو، ورای درست و غلط، فراسوی خیر و شر (به مفهومی نیچه‌ای) عمل می‌کند و به همین دلیل هم هست که در دفتر روان‌کاو از هر چیزی صحبت می‌شود و باز هم به همین دلیل است که برای روان‌کاوی واقعه‌ی مهم و پیش‌پاافتاده وجود ندارد؛ شاید حتا بتوان گفت وجود دارد، اما کاملاً به شکل وارونه: تمام آن چیزهایی که برای آنالیزان مهم است، برای روان‌کاو پیش‌پاافتاده است، تنها خطاهای جزئی و امور پیش‌پاافتاده‌ی فراموش‌شده مهم است؛ به قول لطیفه‌ای، رنگ طناب مهم است نه کسی را که با آن طناب دار زده‌ای.
در تولیدات فرهنگی، در داستان‌ها و فیلم‌هایی که به ازدواج و خصوصاً طلاق می‌پردازند، کلیشه‌ی آشنا مرد ساکت و تودار و زنِ پرحرف و عصبی و نمایشی است. همین‌جا ممکن است داد برخی فمینیست‌ها درآید که این کلیشه‌ها صرفاً تولید جامعه‌ی مردسالار است و با عوض شدنِ وضعیت فرهنگی جامعه، مثلاً با عوض کردن قوانین، تربیت خانوادگی و نظایرش دیگر با چنین کلیشه‌هایی روبه‌رو نخواهیم بود. گذشته از آن که اگر هر کلیشه‌ای عاری از حقیقت باشد، با خودِ این کلیشه‌ی فمینیستی چه باید کرد؛ موضوع بعدی این است که اگر این کلیشه‌ی اساسی (مرد خوددار/زن نمایشی) با ساختار هم‌سطح باشند، چه؟ به عبارتی، اگر از کارکرد و منزلتی مانند و همپایه‌ی قواعد دستوری برخوردار باشد، چه؟ پیش از پرداختن به این موضوع، می‌توان از این برخورد فمینیستی شروع کرد. به عبارت دیگر، سکوت مرد در نهاد ازدواج و هنگام پرداختن به مشکلات، صحنه‌ای دیگر از ستمِ مردانه است. عصبیت و نمایش عذاب‌آورِ زن متأهل تولیدِ نهادی است که همیشه او را سرکوب می‌کند. تنها قربانی می‌تواند شکنجه را توصیف کند؛ شکنجه‌گر ضرورتاً زبان ریاکارانه‌ی نظام تثبیت‌شده و قدرت را به کار می‌گیرد. چنان که باتای در ردِ پیوستگی ساد با گرایش‌های فاشیستی می‌گوید: «به عنوان قاعده‌ای کلی، شکنجه‌گر از زبان خشونتی که توسط او و به نام اقتداری تثبیت‌شده اعمال می‌شود، استفاده نمی‌کند؛ او زبان اقتدار را به کار می‌گیرد.... مرد خشن خواهان آن است که ساکت بماند و در باب خیانت تجاهل کند.... از همین رو، نگرش ساد یک‌سره در تضاد با نگرش شکنجه‌گر است. ساد وقتی می‌نویسد، از خیانت کردن تن می‌زند، او تنها نگرش خاص خود را به مردمی نسبت می‌دهد که در زندگی واقعی خویش تنها می‌توانند ساکت باشند؛ ساد آن‌ها را وا می‌دارد تا عبارتی متناقض با خویش را به دیگر مردمان اظهار کنند» (به نقل از دلوز از کتاب سردی و سبعیت).
در چنین وضعیتی، مرد کارگزار نهاد است؛ حال آن که زن، موجودی بیگانه با آن است. در این‌جا است که می‌توان فهمید چرا فروید مردسالار نیست، وقتی می‌پرسد: «زن چه می‌خواهد؟» و جوابش آن است که هیچ‌کس نمی‌داند یک زن چه می‌خواهد. به عبارت دیگر، الگوی مرد سالم (به‌هنجار) یا عادی (ordinary) سوژه‌ی وسواسی است و الگوی زن، سوژه‌ی هیستریک. با چنین الگویی، در برخورد مرد با زن، سؤال مرد آن است که چه جنسیتی دارد، یعنی برای این زن، او مرد است یا زن؛ و دفاع مرد در برابر این معما، برقراریِ این معادله است که زن او را در جایگاه نمادینی می‌بیند که مرد باید باشد (بدیهی است که این معادله هیچ‌گاه برقرار نمی‌شود، بلکه باز هم این دلهره می‌ماند که زن او را در چه جایگاهی می‌بیند). در مقابل، زن هیستریک که همواره بیگانه‌ای برای نظام نمادین است، فاقد جایگاهی ثابت یا دالی است که او را نمایندگی کند، از همین رو، سؤالش این است که چه چیزی از او ابژه‌ی میل مرد است: قیافه‌اش، بدنش، ذهنش، صدایش، نگاهش و هر ابژه‌ی دیگری؛ و دفاع زن در برابر این معما، برقراری معادله‌ی همسانی‌اش با زنی است که مرد دوستش دارد. با این وصف، مشخص است که زن باید چیزی را اثبات کند حال آن که مرد عامل یک نهاد است؛ از همین رو، داستان‌هایی که به مشکلات خانوادگی می‌پردازند، اگر همدلی‌شان با مرد باشد، مرد را به شکل «قربانی» بازنمایی می‌کنند؛ حال آن که اگر در طرف زن باشند، مشکل را «سوءتفاهم حل‌ناشدنی» نشان می‌دهند. در این‌جا، باید توجه داشت این توصیف به معنای دفاع از قوانین ناعادلانه نیست؛ این که مثلاً روان‌کاوی لاکانی مهر تأییدی است بر روند طلاقی که در آن زن باید اثبات کند زندگی با شوهرش برایش خطرناک است، حال آن که مرد می‌تواند به راحتی و هیچ توضیحی، هر گاه که خواست به این رابطه پایان رسمی دهد. آنچه در این‌جا بحث است، آن است که استراتژیِ دفاع از «قربانی» یا گزراندن قوانینی در دفاع از حقوق زنان، جدا از آن که استراتژی خود نهاد است، استراتژی منحرفانه‌ای است که درصدد قاعده‌مند ساختن تولید میل است؛ به عبارتی، استراتژی‌یی مبتنی بر این حکم که بدون ابرخود (super ego) میل و در نتیجه لذتی ممکن نیست. به عبارت دیگر، شاید بهتر باشد به جای تلاش برای عوض کردن قوانین ازدواج در ایران، به عمل پرداخت و به زندگی مشترک خارج از ازدواج میدان داد؛ خصوصاً آن که به لحاظ قانونی نیز خلائی موجود نیست و زندگی مرد و زن در یک مکان، بدون پیوند ازدواج، جرم نیست. لیکن باید به یاد داشت، آن‌طور که دلوز تشخیص می‌دهد، سادیسم مبتنی است بر نهادها، حال آن که مازوخیسم متکی است به قرارداد؛ از همین رو، اگر رابطه‌ی تأهل به راحتی می‌تواند به تولید روابط سادیستی بیانجامد، زندگی مشترک نیز به راحتی می‌تواند در خدمت روابط مازوخیستی درآید.
منطق‌دانان عمدتاً برخی از فعالیت‌های فکری بشر را خارج از محدوده‌ی تحلیل منطق می‌شمردند، از جمله ادبیات و رویاها. لیکن تمام فعالیت فروید معطوف به آن بوده است که نشان دهد رویاها، خطاها یا کنش‌پریشی‌ها و سمپتوم‌ها مقید به منطقی هستند. فروید در کتاب ناخودآگاه و آسیب‌شناسی زندگی روزمره نشان می‌دهد که هیچ فعالیت بشری، حتی تصور عددی بی‌ربط، به هیچ وجه تصادفی نیست. اما لاکان در پی منطقی فراتر از قواعد فشردگی و جابه‌جایی است، او دنبال منطقی است که در عین عدم تنافر با منطق جدید، با این حکم فروید نیز که ناخودآگاه تناقض نمی‌شناسد، همخوان باشد. و نخستین جایی که این کوشش لاکان نتیجه می‌دهد، در مفهوم فانتزی و منطق آن است. لاکان درمی‌یابد که فانتزی مثل یک اصل موضوعه عمل می‌کند و هیچ‌جا این نقش واضح‌تر از وقتی نیست که در حوزه‌ی رابطه‌ی میان دو جنس عمل می‌کند. در این‌جا است که لاکان حکم مشهورش را پیش می‌کشد که هیچ‌گونه رابطه‌ی جنسی وجود ندارد (Il n’y a pas de rapport sexuel). این بدان معنا است که هیچ‌گونه هم‌آهنگی بین دو جنس وجود ندارد و تفاوت جنسی با نوعی آنتاگونیسم ذاتی مشخص می‌شود، به مانند جامعه که با نوعی آنتاگونیسم ذاتی برساخته می‌شود. برای جنسیت‌یابی پذیرش اختگی امری ضروری است و این به معنای پذیرش فقدان در سمت احلیل است. لیکن جنسیت‌یابی پیش از هر چیز متکی است به پذیرش تفاوت جنسی و در عین حال، سرگشتگیِ سوژه در رویارویی با این معما که چه جنسیتی دارد. لاکان اولویت کنش جنسی برای روان‌کاوی را در این می‌داند که این کنش پاسخی است به معمای جنسیت و باید به صورت تفکیک میان دو فرمول صورت‌بندی شود:
«اول: هیچ‌گونه کنش جنسی وجود ندارد، باید بدین گونه درک شود: این که به کفایت دشوار است که در سوژه این یقین مورد تصدیق قرار گیرد که به یک جنسیت خاص تعلق دارد. دوم: تنها کنش جنسی وجود دارد، یعنی: این کنش به فکر کردن شیوه‌ای ارائه می‌دهد برای محافظت از خویشتن چرا که سوژه در تفکر دونیم می‌شود» (سمینار چهاردهم).

به عبارت دیگر، نهاد ازدواج نهادی است در دفاع از ترومای جنسیت یا همان تفاوت جنسی و از همین رو هم است که از مجرای قانونی ساختن رابطه‌ی جنسی عمل می‌کند؛ نهاد ازدواج دفاعی است که تولید اجتماعی (تولید اقتصادی، تولید میل و حتا تولید فعالیت‌های سیاست‌پردازانه) را به شکلی خاص تنظیم می‌کند، از شکل و درصد مالیات دادن (البته نه در ایران) گرفته تا شکل جنایت و جرم (چنان که فروید می‌گوید مردی که تنها می‌تواند با زنان متأهل رابطه‌ برقرار کند، هیستریکی است که تنها می‌تواند از چیزی که «از آنِ» دیگری است، لذت برد). لیکن باید توجه داشت جنسیت (یا درست‌تر، تفاوت جنسی) نه امری زیست‌شناختی است و نه امری فرهنگی، بلکه امری واقعی (the real) است.


No comments:

Post a Comment